اقراء باسم ربک الذى خلق ، خلق الانسان من علق ، اقراء و ربک الاکرم الذى علم بالقلم ... بخوان ... !
خدایت زمانى تو را فرمان خواندن داد که سیاهى جهالت و یأس بر آسمان قلب انسانیت سایه افکنده بود .

زمانى تو را دعوت به خواندن کرد که شب دیجور، براى فرار از سیاهى خویش به دنبال روزنى مى‌‏گشت .

زمانى که شکواى سبز درختان و گلایه ‏هاى زلال آبشار و اشک حسرت ابرهاى غم گرفته از نبودنت و در انتظار آمدنت غمگنانه ‏ترین تسبیح را با خدا مى ‏گفتند.

معشوق زمانى تو را فرمان خواندن داد که معصومانه ‏ترین فریاد انسان از پاهاى جستجوگر تاول زده‏اش قلب سخت ‏ترین صخره ‏ها را مى‏لرزاند.

معبود زمانى تو را دعوت به خواندن کرد که گوش دل تمامى محرومان تاریخ در انتظار شنیدن کلام تو لحظه مى‏شمرد.

تو زمانى لب به اجابت گشودى که فرشتگان را تاب نگریستن در جهلستان کفر زمین نبود.

معشوق لحظه ‏اى تو را یافت و برگزید که در جستجوى ظرفى به گنجایش بى نهایت، گل تمامى آدمیان را با محک علم لایتناهى خویش آزموده بود.

و تو که با خواندنت سرنوشت تاریخ را رقم مى‏ زدى و کشتى جاودانه هدایت را بر زلال فطرت انسانهاى همیشه، بادبان مى ‏کشید.

تو که با خواندنت شکوفه‏هاى امید را بر شاخه درخت وجود مى‏نشاندى، تو که با خواندنت عشق را جان دوباره مى‏بخشیدى.

تو که با خواندنت ایثار را توان ایستادن مى‏دادى.

تو که با خواندنت خورشید هدایت را از ظلمت « نه توى» جهالت بیرون مى‏کشیدى.

تو که با خواندنت غبار کهنه از چهره درد آلوده مستضعفین جهان مى ‏تکاندى و رمق در پاهایشان مى‏ ریختى و غرور در نگاهشان و خنده بر لبانشان، تو که با خواندنت مشیت بالغه‏ى خداوندى را پاسخى عارفانه مى ‏گفتى.

طبیعى بود که تأمل کنى و بلرزى آنچنانکه ضربان قلب تو را فرشتگان آسمان بشنوند.

طبیعى بود که عرق پیشانى تو را بالهاى تواضع جبرئیل بروبد.

طبیعى بود که فلق، سرخى آن لحظه چهره تو را به یادگار همیشه بگیرد چرا که تو تنها براى آن زمان و مکان نمى ‏خواندى.

تو خواندى ، آنچنان رسا که خون در رگ هاى منجمد محرومین تاریخ دواندى.

تو خواندى آنچنان شیوا که پشت خمیده مستضعفان با جوهر کلام تو استقامت یافت.

تو خواندى، آنچنان بلند که محکم ترین ستونهاى ظلم در دورترین نقطه تاریخ از کلام تو لرزید.

و تو آنچنان استوار خواندى که از وراى مظلومیت چهار ده قرن اکنون ما کلام تو را از حلقوم فرزندت شنیدیم .

و گوش به زبان و جان به آواى تو سپردیم.

آنچه ما را از خواب غفلت دیرینه برانگیخت، آنچه گره در مشت هاى ما انداخت و آنها را به هم گره کرد.

آنچه فریاد مظلومیت ما را به آسمان پاشید.

آنچه رمق شکستن پایه ‏هاى ظلم را در دستهاى ما انداخت.

همان کلام تو بود که از حنجره مبارک فرزندت طلوع کرد .

سید مهدی شجاعی